خاطرات ضیافت
زمانی در انتظار نوجوانی به سر می بردم. نوجوان شدم هوای جوانی را کردم بالاخره جوان شدم اما وقتی که بزرگ می شوی؛احساس می کنی باید از چیزهایی دل بکنی. احساس می کنی باید سفر کنی؛سفر هم کردم اما سیر نشدم .همین حس بود که من را دچار سرگشتگی می کرد. دوست داشتم در آغوش دوستی که با تمام وجود دوستش داشتم بپرم و زار زار گریه کنم. اما به خاطر خطاهایم لحظه به لحظه از او دور شدم اینجا بود که قدر کودکیم را دانستم زیرا دیگران خیلی زود مرا می بخشیدند.دیگر نخاستم بزرگ باشم. بزرگی عالم کوچکی هابود.میدانید چرا؟چون فهمیدم چقدر حقیر شده ام منهم بزرگ شدم اما کوچک فکر کردم
چون خدا همیشه مثل یک کودک با من رفتار می کرد همیشه من را راحت می بخشید به شرط آنکه سعی کنم دیگر خطاهایم راتکرار نکنم ولی تازه می فهمم که من دروغ می گویم که می خواهم کودک باشم چون دیگر حرف خدا را هم باور نمی کنم اگر میکردم که اینقدر از او دور نبودم
Design By : Pichak |