سفارش تبلیغ
صبا ویژن






























خاطرات ضیافت

سلام دوستان

الان صبح روز 21ماه رمضون هست ومن به جز دو رکعت نماز قضایی که خوندموباچهار صفحه قرآن بقیه ی شب وخوابیدم ولی این حاج آقای ما که تو خوابگاه میاد بعد از نماز گفت امروز حرف نمیزنم چون همه خسته اید فقط یه کم روضه میخونم و زود میرم .راستش من زیاد از روضه خوشم نمیاد ولی دیگه موندم ولی حاجی قضیه ی دفن ووصیت حضرت علی رو دکلمه وار گفت واشک من رو در آورد.بعد اینکه همه رفتند، تو فکر فرو رفتم و این طوری بود که دلیل همه ی مشکلاتم رو فهمیدم...

بگذارید از قضیه ی یه عشق تو زندگیم شروع کنم.وقتی ابتدایی بودم توی آزمون مدارس نمونه قبول شدم وتنها به همراه یه دختر دیگه با ماشینی که پدر دوستم کرایه کرده بودعازم لاهیجان شدم.فاصله ی این شهر تا روستامون بیشتر از هفت ساعت بود.وقتی رسیدیم اونجا فهمیدم من با بچه های اونجا یه فرقی دارم واون اینکه همه دلشون واسه خونه تنگ میشد وهر روز پژمرده تر میشدند ولی من هرروز شاداب تر .چرا این طور نباشه من از شر مادری خلاص شدم که مهرومحبتی از اون به یاد نداشتم تا دلم براش تنگ بشه .من از پیش پدری رفتم که به یاد ندارم که نوازشم کرده باشهبه یاد نداشتم منو یک بار به خاطر بیستهایی که میشدم تشویقم کنن اونها با من مثل یتیمایی رفتار میکردند که برام زحمت میکشند و من لایق این همه از خود گذشتگی اونها نیستم منو برادر خواهرهام جز سرزنش وتوهین وتحقیر وکار زیاد ازشون چیزی ندیدیم حالا صد رحمت به پدرم هروقت بیکار بود یه کار با حال میکرد ولی آه وفغان از این مادرم.شاید باور نکنید ولی یه روز که از دستش ناراحت بودم شام نخورده کنار رختخواب ها گریه میکردم مادرم که اومد تشک برداره من که انتظاردلسوزی مادرانه داشتم با لگد محکمی که به پهلوم خورد احساس کردم خداچیزی به نام مادری رو اصلا نیافریده بالاخره خیلی دلم شکست وبا گریه خوابیدم .اما تو خواب پیامبر (ص)بهم گفت دخترم میاد پیشت چیزی بهت میده ،سلام من رو بهش برسون.خانم اومد اما چیزی بهم نداد اما به یاد دارم که پشت ایشون دختری بود .ایشون رفتن.نمیدونید صبح اون روز چه حسی داشتم احساس کردم بزرگترین بانوی عالم شده مادر من.دیگه رو آسمون ها میچرخیدم وقتی هم که تو خوابگاه بودم چرا باید دلم تنگ میشد آخه مادر من برعکس همه ی مادرها پیشم بودومن کم کم غصه هام رو فراموش میکردم.

اما کمی که از شروع سال گذشت متوجه دختری شدم که حس متفافتی بهش داشتم هر وقت از جلوم رد میشد حس تحسین، من رو به دنبالش میکشونداما جرات ابراز نداشتم چون از این حس غریب میترسیدم از طرفی اون دوستان زیاد وبسیار وابسته ای داشت نفوذ به گروه شاد اونها غیرممکن به نظر میرسید ،تا اینکه معدل سال اول رسید واون بیست شد با خودم گفتم حتما من عاشق زرنگیش شده بودم پس طرح دوستی ریختم وبا هاش دوست شدم اما این دوستی برای هر دوتامون فرق میکرد چون ما اهل تحقیق بودیم .ساعتی رو که با هم بودیم رو به بحث های علمی وعبادی صرف میکردیم احساس میکردیم وقتی باهمیم داریم از هر نظر پیشرفت میکنیم.اون تمام دوستای دیگه اش رو ترک کرد ویا با من بود یا تنها .همه از این موضوع نگران شدن وکار به دفتر کشید همین قضیه باعث شد دیگه هرگز با کسی ادعای دوستی نکنه تا برای افراد جدیدی که بهشون علاقه مند میشه نیازی به اجازه از اونها نباشه.

به هر حال ما قرار گذاشتیم به ظاهر با هم نباشیم ولی در دل همراه هم.سال سوم اتاقم رو عوض کردم اما من سال های اوج ایمانم رو در اون سالها گذروندم.هر روز صبح دعای عهد ،نمازهایی سراسر یاد خدا.یادم میاد نماز رو همونجا یاد گرفتم وزیاد مینوشتم.راهنمایی که تموم شد خیلی گریه کردم .از خدا خواستم که دبیرستان هم نمونه قبول بشم نه به خاطر اینکه کسی رو دوست دارم بلکه میترسم برگردم به همان بی ایمانی وغفلتی که ازش اومده بودم.من واقعا میخواستم تمام زندگیم رو به یاد خدا زندگی کنم ودیدن اون من رو یاد خدا می انداخت به نظرم وقتی اون روزها بهش نگاه میکردم خودش یک نوع عبادت بود.

دبیرستان قبول شدم .اون سال چادری شدم،قرآن خوندن اونهم با معنی تا اینکه دختری به اسم بیتا هم مجذوبش شد.بیتا هم چادری شدوشروع کردن به وابستگی اما ولی به این نتیجه رسیدن که همدل باشند نه همراه.پیش دانشگاهی هم شادی اما بیچاره دیر به بودنش پی بردوطعم عشق اون رو نچشیده


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/10ساعت 3:52 عصر توسط ضیافت اندیشه نظرات ( ) |


Design By : Pichak